همه اش اضطراب است و اضطراب است و اضطراب.
هر لحظه یک قدم نزدیک تر ولی صد قدم دورتر می شوم و به عبارتی ۹۹ قدم عقب می افتم. امید هست ولی نیست. هوا هست ولی نمی توانم دمش کنم و فقط بازدم می کنم و در ریه هایم هیچ نمی ماند.
این روزها روزهای زیاد خوبی نیست. کاش همه چیز زود بگذرد. خیلی زودتر از آنچه که من تصور می کنم.
اقامتگاه جدید خوب است ولی نمی دانم چرا همه چیز به هم ریخته.
یکی برایم اول صبح نوشت: خدا همواره به یاد توست ولی نمی دانم چرا احساس می کنم خدا هم کاری به کارم ندارد و از این فکر و احساس بدجوری وحشت زده ام.
وقتی خدا به کسی پشت کند نوک بال یکی از نازلترین فرشته هایش هم کافیست که همه آنچه را به زحمت رشته ای پنبه کند و دیگر بی شک نیازی به ید قدرتش و دستان توانمندش نیست که دخالتی کند و کن فیکونی صورت گیرد.
ای کاش به من پشت نکرده باشد.
ای کاش...
ای کاش...
ای کاش...
از خیلی ها می ترسم. این صفحات صفحات کاغذ نیستند که بنویسم و پاره شان کنم. از خیلی ها می ترسم وگرنه خیلی چیزها می نوشتم. بی تردید کاغذی لازم است تا همه آنچه را در دل دارم بر تنش جاری کنم و به دست آب بسپارم تا کسی نبیند و نخواند.